...شلغم نپخته ایی از افکارم...
مکالمه من با کودک درونم من:ازم عصبانیی؟ اون:معلومه که هستم چرا نباشم ؟! تو با این جسمت نه گذاشتی به بچگی کردنم برسم نه الان دیگه حوصله بازی کردن دارم خودتم که عرضه ی یه کاره بزرگونه درست و حسابی نداری من:کاره بزرگونه چیه مثلا؟ اون:یکیو نداری برای خودت من:اها فک کنم دوست پیدا کردن بیشتر مربوط به توعه تا من نه؟ اون:خب من از بچگی این مشکلو داشتم تو باید یه فکری به حالم میکردی من:صبر کن ببینم یه جوری حرف میزنی که انگار خودتو از من جدا میگیری مگه تو من نیستی؟ اون: من چمیدونم ..اسم من کودک درونه کووودک تو الان سن خره مش رحیمو داری پس تو من نیستی! من:بیخیال ببین باید یه مدت با خودم خوب رفتار کنم حذف گفتگوی منفی درونی و اینا پس لطف کن و دهنتو ببند اون:همیشه همینکارو کردی ..یه سکوت اجباری منم رفتم تو خودم واس خودم دنیای خیالی ساختم هی فکر کردم و فکر کردم بعد یهو دیدم واقعیت مزه نمیده بعد یهو دیدم نمیتونم دوست پیدا کنم ولی همیشه یه چیزی مثل یه وجدان لعنتی میگفت باید خودمو به واقعیت برگردونم باید سعی کنم باید بهتر بشم و..همینجوری همش خودمو تابلو کردم اون موقعارو ک یادت میاد یه خیکی به تمام معنا بودی اضافه وزنتو مسخره کردن ابرو هاتو همینطور حرف زدنتو ...تو بچگی نکردی مدام سعی میکردی کنترل کنی خودتو تا مسخره نشی برای همینم رها نشدی برای همینم من توت سنگینی میکنم من:داری نصیحتم میکنی؟خودتو به من ربط میدی انگار ک تو منی پس ما یکی هستیم تو یه جور کوتوله توی سرم نیستی یا یه موجود اخمو توی قلبم نه؟ اون: نه نه نه یعنی شاید الان جدا باشم ولی وقتی ازادم کنی یکی میشیم باز من:چه جوری ازادت کنم؟ اون:دوستم داشته باش اجازه بده حرفمو بزنم باهام صلح کن من فقط یه بچه م من:بیا بغلم
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |